لحظه ی غروب...


فقط تو


 

لحظه غروب  در کنار دریا تنهای تنها نشسته ام.
حال و هوای غریبی دارم، انگار که چشمانم میخواهند ببارند اما بغض گلویم را می فشارد.
در حسرت طلوعی دوباره ام اما افسوس که برای همیشه غروب کرده ام.
به آن لحظه هایی می اندیشم که در کنار تو بودم و اینک وقتی میبینم تو دیگردر کنارم نیستی دلم بدجور میگیرد.آن لحظه که تو در کنارم بودی رنگ غروب برایم زیباترین لحظه باهم بودنمان بود.
 اما اینک این غروب برایم تلخ ترین لحظه زندگی است.
آن لحظه که خورشید آرام آرام در دل دریای سرخ رنگ فرو می رود و وداع تلخی با من می کند.
می ترسم که دیگر خورشید را نبینم ،چه غم انگیز است وقتی که دریای آبی به رنگ سرخ در می آید.
تنها دلخوشی من به رنگ آبی دریا بود ،رنگی که به من آرامش می داد اما این غروب تلخ ، همان یک ذره دلخوشی را نیز از من گرفت.
دیگر بغض گلویم شکست و تا می توانستم گریه کردم، اشک نریختم ، زار و زار گریه کردم.
صدای هق هق گریه هایم در این سکوت تلخ در حالی که همچنان نیمه های خورشید نمایان است و دریا آرام آرام است دلم را بیشتر می سوزاند.
کاش بودی ، کاش در کنارم بودی تا سرم را بر روی شانه های مهربان تو می گذاشتم ، اما اینک تو نیستی و من سرم را معصومانه به تک درخت نخل تکیه داده ام.
این رسمش نبود ، سرنوشت با من چه کردی!دیگر نمیتوانم یک کلام نیز بنویسم
قطره های اشکم نمیگذارند که صفحه کاغذ را ببینم…

 19:11:13


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





سه شنبه 18 / 12 / 1392 16:37 |- دخترکه تنها -|

ϰ-†нêmê§